غم دل
گفته بودی که بیایی غمم از دل برود
آنچنان جای گرفته است که مشکل برود
پایم از قوت رفتار فرو خواهـــد مانـــد
خنک آن کس که حذر کرد پی دل برود
گرنداده ست همه عمر کسی دل به خیال
گر بیاید به سر کوی تو بی دل برود
کس ندیدم که در این شهر گرفتار تو نیست
مگر آنکس که به شب آید غافل برود
ساربان تند مران ورنه چنان می گریم
که تو ناقه و محمل همه در گل برود
سر آن کشته بنازم که پس از کشته شدن
سر خود گیرد و اندر پی قاتل برود
باکم از کشته شدن نیست از آن میترسم
که هنوزم رمقی باشد و قاتل برود
گر همه عمر "صبوحی" خوش و شیرین باشد
این سخن ماند ندانم که چه با دل برود
۰۴ خرداد ۹۳ ، ۱۸:۰۸